از وقتی دوست داشتنت در رگ هایم جریان گرفت جور دیگر زنده ام انگار ماهی های سرخ از زیر پوستم راه دریا را پیدا کرده اندو بهار نام ديگر توست وقتى كه برگ برگ كسالت تقويم ها از نفس هاي حضورت سبز مى شود عید است و عیدی میدهد آسمان به زمین بارانش را درختان به طبیعت شکوفه هایشان را و من به تو جانم را از من بپرسی عشق چیست چشم هایم را میبندم به تو فکر میکنم و به بهترین پاسخ ناخود آگاه لبخندی روی لبم مینشیند آری عشق همین است عشق جان تو گلِ یاسی نرگسی نسترنی که هر صبح مست می شوم از عطرِ نفست تو هوای تازه ی سحری که می پیچد در این حوالی و من پُر می شوم از حسِ نابِ خواستنت تو عشقی نفسی آرامِ جانی ترنم بارانی شبنمی خودِ صبحی طلوعی آفتابی مثلا بیا بغلم کن و کنار گوشم آهسته بگویی بیخیالِ تقویمها نازدردانه ام مثلا پیرهن آبی ات را که بپوشی بهار میشود و عینک آبیت را بزنی بهارتر مثلا سر روی شانهات بگذارم و با ناز بگویم فروردین و مهر و اسفندش چه فرقی دارد وقتی بهار آغوش شماست اصلا به رفت و آمد این فصلها اعتباری نیست بهار خودِ خودِ شمایی حضرت دلبر مثلا یک عمر بهارم باشی مثلا چهارفصل بهارت باشم صبوری مرداب را دارم آرامشی عمیق که سنجاقکها را پابند کردهاست قبل از آنکه بخوابم نام تو را به خاطر داشتم از من دورنشو که نبودنت چون جای خالی دندانی مرا آزار میدهد
:: برچسبها:
دلنوشته غم فراق ,
|